متینمتین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

ღ❤ღمتین شاهزاده ی کوچکღ❤ღ

026

نهالک سبز کوچک من همچنان زیر سایه خداي بزرگ، این مسیر نه ماهه را باهم طی می کنیم.  20 هفته گذشت عزيزم ، نصف اوقاتي كه قراره توي وجودم باشي گذشت! ساعت 2 دقيقه به 2 بعد از ظهر بود كه تو را و ضربه نوازش گونه ات را حس كردم ، گويي دانه ذرتي تبديل به پاپ كرن شد! ساعت 7.30 وقت دكتر زنان داشتم. به مامان جون زنگ زدم و گفتم يكم سحري بيشتر درست كند چون من وقت نمي‌كنم، فلاكس آب و قند و خرما رو براي افطار بابايي برداشتم و راه افتاديم سمت مطب، ساعت 8 بود كه وارد اتاق شديم و دكتر هم بعد از سلام احوالپرسي من را فرستاد روي تخت و به محض اینکه پروب را روی شکمم گذاشت ني ني كوچكم بازيگوشانه مي لغزيد . الهی، معجزه ات را شکر می گذارم. خدا را شک...
10 مرداد 1391

025

فسقلی مامان قلقلی نازم قربونت بشم من هنوز چیزی حس نمی کنم. هنوز دست و پای مینیاتوری نازت کوچکتر از آن است که به دیواره های تنم بخورد.   دوباره معده درد هايم شروع شده است، احتمالا به دليل استرسي است كه در مورد سلامتي شما دارم ، ديروز ظهر رفتم مدرسه دنبال مامان جون ، ديدم رنگ و رويش پريده است،‌ازش پرسيدم خوبي؟؟ باز روزه گرفتي؟ آخه مادر من وقتي نمي توني چرا انقدر خودتو آزار مي دي؟؟؟؟؟ هر ساعت كه مي‌گذشت حالش بدتر مي‌شد و از درد به خود مي‌پيچيد، ساعت حدود 5 بود كه بالاخره روزه اش رو باز كرد، همون موقع زنگ زدم دكتر مرتضوي و براي فردا وقت گرفتم تا باهم بريم. قرار شد عموت بياد دنبالمون ساعت 4 تا بريم مطب، ...
3 مرداد 1391

024

خرگوشکم مموشکم نازنازکم   ديروز با مامان رفتيم پارك آبشار، جاي قشنگي بود كلي هم عكس گرفتيم . از شنبه كه رفتيم هايپر استار و دوباره به شكمم ضربه خورد براي سلامتي كوچولوي نازمون پر از استرس بوديم، شروع سرماخوردگي من هم مزيد بر علت شد و ديشب با بابايي رفتيم بيمارستان، وقتي ماما با فتوسکوپ.  دنبال صداي قلبت مي‌گشت اخمايش در هم بود و من آرام، چون 3 بار حين جابجايي دستگاه صداي قلب كوچولوتو شنيدم ، وقتي از روي تخت بلند شدم ، شنيدم كه به خانم دكتر گفت من نتونستم صداي قلب رو بشنوم، دكتر هم سريع برايم سونوگرافي اورژانسي نوشت. خشكم زده بود، نمي‌فهميدم راجع به چي حرف مي‌زدند، آخه من خودم صداي ضربان قلبت رو شنيدم....
27 تير 1391

023

كودك مهربانم آرام جانم گل هميشه بهارم   امروز هم مامان جون برام ويارونه گرفتند و كلي غذاهاي خوشمزه خورديم(دوست داشتي عشقم؟) يه مهموني زنونه بود و من هم كه از معده درد خلاصي پيدا كردم كلي به شكمم و البته شما رسيدم. بعد هم از همه غذا ها براي بابا مهدي آوردم. عكساشو برات تو ادامه مطلب قرار دادم، مامان جون خيلي زحمت كشيده بود 30 نوع غذا درست كرده بود و خاله سيمينم هم كلي ژله.دست همشون درد نكند. فردا شب هم بايد بريم سالگرد شوهر خاله من. جمعه16 تير هم رفتيم پارك جمشيديه من و بابايي با مامان جون و نگين و احمد رضا 2 ساعتي تو پارك بوديم و خورديم و خنديديم و عكس انداختيم ...
22 تير 1391
1